صبر کنید...
درود بر همه شما همراهان گرامی
در ابتدای بازار تهران مسجدی است که قبلا مسجد شاه نام داشت؛
که الآن حتما شده مسجد امام یا چیزی شبیه به این.
مردمی که به بازار میرفتند اگر احتیاج به دستشویی پیدا میکردند به دستشویی این مسجد می رفتند.
جلوی در دستشویی پیرمردی مینشست که در کنارش تعداد زیادی آفتابه پر از آب بود و هر کس که داخل می شد یکی از این آفتابه ها را بر میداشت و بعد از خارج شدن سکهای در داخل دخل پیر مرد میانداخت.
خلاصه مسجد شاه و دستشویی هاش معروف بود.
ــ البته در پرانتز بگویم که در سالهای اخیر به بازار نرفتهام و نمیدانم اکنون چه وضعی پیدا کرده است؛ زیاد هم در حال این ماجرای ما تأثیر ندارد. ــ
القصه؛ یک بار شخصی که بسیار عجله داشت با سرعت یکی از آفتابهها را برداشت که داخل شود؛ .ناگهان پیر مرد فریاد زد:
ـ آهای....کجا؟
ـ میروم دستشویی!
ـ آن آفتابه را بگذار زمین...آن یکی را بردار.
مرد هم چون در شرایط اورژانسی! قرار داشت بدون هیچ حرفی آفتابه را عوض کرد.
در هنگام بازگشت در حالی که سکهای در دخل میانداخت پرسید:
ـ داستان آفتابهها چه بود؟ مگر با هم فرقی دارند؟
پیرمرد نگاه عاقل اندر سفیهی به وی کرد و گفت:
ـ اگر قرار باشد هر کس هر آفتابهای را که می خواهد بر دارد، پس من اینجا چهکارهام؟
حالا نگاهی به دور و بر خود بیندازید؛ ببینید چند مدیر کل آفتابه ای!، مانند این پیدا می کنید؟
#مدیزیت آفتابهای #مسجد شاه #بازار تهران #دستشوییدنبال کننده
دنبال شونده
ماجرا
محمد هنرپور
تهران
دندانپزشکم و فعلا دانشجوی مقطع PhD اخلاق پزشکی؛ رشته زبان و ادبیات فارسی را هم تا مقطع کارشناسی تحصیل کردهام.علاقمند به مباحث فرهنگی و هنری؛ عاشق آموختن و عاشق ایران؛ متنفر از درجازدن. دستی هم بر قلم دارم. معتقدم: زندگی نیست اگر سر نَبُوَد اما کاش..............هر کسی نیز فقط فکر سر خویش نبود